محمدحسين مختاري (استاديار موسسه آموزشي پژوهشي امام خميني mokhtarimh14@yahoo.co.uk)
رهبر معظم انقلاب اسلامي ايران در يکي از ديدارهايشان فرمودند: «مباني علوم انساني غربي که در دانشگاههاي کشور بهصورت ترجمهاي تدريس ميشود، جهانبيني مادي و متعارض با مباني قرآني و ديني است، درحاليکه پايه و اساس علوم انساني را بايد در قرآن جستوجو کرد.» پس از اين بيانات ارزشمند، بسياري از نخبگان کشور خود را موظف ديدند تا مباني علوم انساني را مورد مطالعه قرار داده و بعد از فهم دقيق، آن را تجزيه و تحليل كنند.
نظريههاي علوم انساني عمدتاً مبتني بر تفکر اومانيستي؛ سکولاريستي و انديشه نسبيگرايي ناشي از مباني جهانبيني غربي است. اين مقاله کوشيده است ضمن توصيف مباني علوم انساني، به نقد اين مباني و چالشهاي پيشروي آن بپردازد.
گفتني است مراد از نقد مباني علوم انساني، ايجاد تصويري سياه يا سفيد نيست بلکه درپي شناخت هويت واقعي علوم انساني هستيم تا با درک درست و نقد منصفانه، بتوانيم شاهد تحولي در علوم انساني باشيم. در اين مقاله درصدد نقد يكي از مباني علوم انساني بهنام اومانيسم هستيم.
اومانيسم
يکي از مهمترين مباني علوم انساني که در آثار مکتوب و غير مکتوب ديده ميشود، مساله اومانيسم است. بهجرأت ميتوان گفت شالوده علوم انساني غرب اومانيسم است. اين واژه در لغت بهمعناي سيستم هماهنگ و مشخص فکرى که ادعاهاى هستى معرفتشناسانه، انسانشناسانه، اخلاقى، سياسى و آموزشى را مطرح ميسازد.[1]
واژه اومانيسم، در لغت بهمعناي انسانگرايي يا انسانمداري و در اصطلاح بهمعني اعتقاد به رستگاري انسان تنها از راه کاربرد نيروي انساني است. ازاينرو ميتوان اومانيسم را بهمعناي اصالت انسان يا نظام انسانمداري يا مکتب اصالت انسان و انساندوستي دانست.
«مارتين هايدگر» در تعريف دوران سيطره اومانيسم چنين مينويسد: «دوراني که ما آن را مدرن ميخوانيم، با اين حقيقت تعريف ميشود که انسان، مرکز و ملاک تمامي هستندگان است.»[2] «کريس لانت» از نظريهپردازان اين مكتب مينويسد: «اومانيسم معتقد است که طبيعت، سراسر از حقيقت ساخته شده که ماده و انرژي اساس جهان است و ماوراءالطبيعه وجود ندارد.»[3]
بيشک، منحصرکردن حقيقت طبيعت و هستي در ماده و انرژي، ظلمي آشکار به همه اديان و ناديده گرفتن هدف غايي خلقت انسانهاست. در انديشه اسلامي، کرامت انسان در مقام بندگي خداست. زماني که طبيعت، منحصر در ماده شود، بهتبع آن عقل انسانها نيز بايد در همان مدار، سير کند. توليد علم اين عقلِ منحصر شده در طبيعت، نميتواند به متافيزيک دست پيدا کند.
منشأ پيدايش اومانيسم
اگرچه ريشه پيدايي اومانيسم را از دوران رنسانس ميدانند اما با اندک تأملي درمييابيم مبناي اساسي اومانيسم به فرهنگ يونان باستان بازميگردد، يعني در عصري که براي خدايان، ويژگيهاي انساني و جسماني در نظر ميگرفتند و خدا را شبيه انسان تجسم ميکردند و انسان را قياس همه چيز قرار ميدانند. جالب اينجاست که حتي انديشمندان آن دوره مانند سقراط نيز از اين هجمه در امان نبودند و مبحث خودشناسي را بهگونهاي خاص و برجسته مطرح ميکردند. ازاينرو شايسته است منشأ پيدايش اومانيسم را مربوط به اين عصر بدانيم.
بعد از زوال فرهنگ يونان و انتقال اين فرهنگ به روم که با ظهور مسيحيت همراه بود و بعد از آنکه دستگاه کليسا گرفتار آسيبهاي جدي در زمينه انسانشناسي و قيموميت انسان شد، اين مساله باعث ايجاد جنبش رنسانس (نوزايي) گرديد. نتيجه اين جنبش، مستقل شدن انسان و رهايي آنها از قيموميت کليسا و بهتبع آن، شکلگيري اومانيسم شد.
اگر بخواهيم اومانيسم را بهطور خاص ريشهيابي کنيم ميتوان گفت: جنبشي انديشهاي اعتراضي به برخي کردارها و قيموميتهاي کليسا که در قرن چهاردهم ميلادي به اوج کار خود رسيد و در پايان قرن شانزده بهعنوان يک جنبش کمطرفدار رو به افول گذاشت. بااينحال اومانيسم بههيچ عنوان تأثير خود را بر جريانهاي خاص فکري بهويژه بر روند انديشهاي علوم انساني در غرب از دست نداد، بلکه اين انديشه بهصورت قوي و پررنگ در انديشههاي اساسي و پايهاي غرب مشاهده ميشود.
مباني فکري اومانيسم
1. محور شدن انسان در برابر محوريت خدا: متفکران اومانيسم ميگويند: ما مجاب شدهايم كه جهان، اعصار توحيد، خداپرستي، مدرنيسم و انواع انديشههاي جديد را پشت سرگذارده و ميگذارد[4]
2. اتکاي بشر به خرد و تجربه حسي در شناخت نظام جهانبيني و ايدئولوژي خويش: دکارت ميگويد: بُعد و حرکت را به من بدهيد، من جهان را ميسازم.[5]
3. تأکيد بر آزادي و اختيار انسان و مرتبط نبودن ارزشهاي انساني به امور متافيزيکي: دان کيوپيت در نقد اين تفکر مينويسد: من نميتوانم دکارت را ببخشم، در سراسر فلسفهاش ميخواهد خدا را کنار بگذارد، ولي در گردش جهان بهناچار سرانگشت او را دخالت ميدهد و بعد از آن ديگر کاري به خدا ندارد.[6]
4. تأکيد بر خرد آدمي و تأکيد بر آزادي خردورزي: کانت ميگويد: هر کسي بايد همواره در بهکار بستن خرد خويش بهگونهاي عمومي آزاد باشد و تنها اين شيوة بهکار گرفتن خرد است که ميتواند روشنگري را در ميان انسانها به پيش برد.[7]
5. اعتماد و خوشبيني افراطي به توانمندي خرد آدمي و نقش سازنده علم تجربي در سعادتمندي بشر: انديشمندان غربي بر اين باور بودند که فضيلت، با پيشرفت علمي و مادي به بار خواهد نشست و انسان آنگونه به کمال مطلق خواهد رسيد و تکنولوژي منشأ اين رستگاري خواهد بود. اين تفکر، نوعي آخرتانديشي دنياپرستانه بود.[8]
نقد و بررسي تأثير اومانيسم بر علوم انساني
1. ازجمله تأثيرات اومانيسم بر علوم انساني، تفسير نادرست و ناتمام از عقل است؛ در انديشه اومانيسم، عقل براي شناخت هستي، شناخت انسان و رسيدن به سعادت واقعي کافي است.[9] عقل از ظرفيت بسيار زيادي براي ادراک حسي و حتي امور متافيزيکي و ماورايي برخوردار است. همچنين با استمداد از عقل ميتوان ويژگيهاي اصلي دين همچون شناخت توحيد و معاد را اثبات کرد و اين نشان از عظمت عقل در شناخت مسائل ماورايي دارد، اما با مراجعه به مباني علوم انساني غربي درمييابيم که حلقه مفقوده علوم انساني، در حال حاضر عدم اتصال به منبع وحي است. يعني اگرچه عقل ميتواند مسائلي را توليد کند اما نهايت تلاش عقل در علوم انساني غربي در برخي از موارد به شکگرايي و توهم منجر شده است.
راهحل اين مشکل نيز استفاده عقل از منبع وحي و مسائل ماورايي است؛ زيرا عقل براي استدلال، تام و کامل نيست و نياز به تکميلکننده دارد که منابع متافيزيکي اين نقصان را جبران خواهند کرد.
متأسفانه ستيز و تقابلي که اومانيسم با مقوله دين و عقبه فکري نامطلوب کليسا از دوران رنسانس، همراه داشت، تاكنون پابرجا مانده است. از همينرو بهنظر ميرسد علوم انساني غرب بايد تجديدنظر جدي در برابر دين از خود نشان دهد و اين نياز به تغيير، نگاه به دين دارد؛ زيرا هدايت و دين يک مساله عقلاني است. خدا هستي را آفريد و عقل را هدايت ميکند، و از همينرو جدا کردن عقل از وحي کار بيهودهاي است که تنها بر جهل بشر ميافزايد.
نتيجه اينكه کار دين، ارتقاي فهم است و بالاترين مراتب فهم را به انسان ميآموزاند، برخلاف عقل که نميتواند آن ارتقاي لازمهاي را که دين عرضه ميکند، ارائه دهد.
2. با نگاهي به علوم انساني شاهديم كه فردگرايي و اصالت بشر در مباني علوم انساني بهوضوح آشکار است و متفکران انديشه اومانيسم بهصراحت از فردگرايي، نفع شخصي و انسانمحوري سخن گفتهاند. اين مکتب، انسان را محور ارزشها قرار ميدهد. در اومانيسم همه چيز از انسان شروع ميشود و به انسان نيز ختم ميشود. اومانيسم با اين تئوري مقابل مکتب دين قرار گرفت؛ خداوند ميفرمايد: «آيا انسان گمان ميکند بيهدف رها ميشود؟»[10]
در انديشه اسلامي، انسان داراي کرامت ذاتي است اما اين مقام با بندگي فراهم ميآيد، درحاليکه انديشه اومانيستي عقل خودبنيان، بشري مستقل از وحي را بهعنوان راهنما معرفي ميکند، يعني ميتوان گفت اومانيسم در ستيز خداگرايي قرار گرفته است.[11]
براي مثال، در مباحث اقتصادي و در شکلگيري معرفتشناسي علم اقتصاد ايجاد مفاهيمي همچون Individualis و فردگرايي Nominalism (نوميناليسم) را شاهديم.
معرفتشناسي نوميناليستي باعث تغيير تئوري ذاتگرا (Essential) به تئوري فرضيهاي شده است. تئوري نوميناليستي را «جان لاک» بنا نهاد و بعد از او نيز «آدام اسميت» با تأثير از اين انديشه، اقتصاد سياسي کلاسيک را مطرح کرد که مفهوم آزادي فرد و نفع شخصي وجود داشت. اسميت قائل بود که اين نظريه باعث نفع عمومي خواهد شد. اين پروسه باعث اقتصاد مبتني بر بازار آزاد گرديد.[12]
اين نمونهاي از نقش فردگرايي و اصالت انسان در پايههاي علوم انساني غربي است. بايد توجه داشته باشيم شعارهاي انديشمندان اومانيستي با هم سنخيت ندارد و دچار تناقض آشکاري است، چون آنها قائل به پايهريزي طرحي براي نفع عموم بودند، اما در عمل پايبند نفع شخصي خود شدند و سودمحوري را سرلوحه کار قرار دادند. اين تئوري برخلاف قوانين بشري است؛ چراکه در تمام اديان، مصلحت عمومي و حقوق جامعه بر حقوق فردي مقدم است. چنين باوري، مانع رشد اخلاق در جامعه و همچنين افول ارزشهاي الهي ميشود. همچنين اين انسانمحوريِ استوار بر لذت و تفريح و سود بيشتر باعث از ميان رفتن علم مبتني بر تفکر شده است، درحاليکه علم از تفکر نيرو ميگيرد؛ عمل بدون تفکر، عملي کور است و بيفکري و عملزدگي نه تنها نظر و فکر را نابود ميسازد که عمل را نيز بيوجه و بيمعني ميکند.[13]
بهنظر ميرسد اين تفکر ريشه در انديشههاي افرادي چون «ژان پل سارتر» دارد که نهتنها به انکار خدا ميپردازد بلکه در انسان خدايي اومانيستي خود هرگونه ارزشي را نفي ميکند. از ميان رفتن اين ارزشها باعث تقويت اصالت فرد در جامعه ميشود و نفع شخصي جاي هرگونه نفع عمومي را ميگيرد؛ چراکه با نفي جايگاه خدا هر فردي مستقلاً کامل است و نيازي به دستيابي کمال ندارد. «انسان بايد آزاد باشد و تنها بر خويش متمرکز شود.» اين نگرش سارتر باعث اصالتدادن به فرد و نفع شخصي شده است که در مباني علوم انساني بهفراواني يافت ميشود. بايد اذعان کرد مبادي علوم انساني، ديني نيست لذا ما نيز بايد بهسمت نقد صحيح و بيطرفانه برويم.
3. هسته فلسفي علوم انساني در غرب، ريشه در نگاه ماترياليستي و اومانيستي به انسان دارد. در اين چارچوب معرفتي، رابطه انسان با خدا قطع ميشود و نظريات خارج از ادراک بشري اگر بهطور تجربي و حسي نباشد ارزش علمي نخواهد داشت، درحاليکه هيچوقت نميتوان منکر نقصان عقل و همچنين ناتواني تجربههاي بشري شد.
بايد در نظر داشت مواجهه با گزارههاي عقلي و تجربي تعبدي نيستند. ازاينرو درمييابيم علوم جديد غرب بعد از رنسانس توجهي به آثار صنع خدا ندارد. قبل از رنسانس دانشمندان علوم تجربي، طبيعت را براي رسيدن به آثار صنع الهي مطالعه ميکردند، در صورتي که بعد از آن، نگاه حسگرايي و پوزيتيويستي غفلت از متافيزيک و معنويت را بههمراه داشت. علوم تجربي موضوعاتي خارج از ذهن هستند که براي شناخت آنها بهاجبار بايد از تجربه حسي و آزمايشگاهي بهره برد، درحاليکه روش علوم انساني با علوم تجربي متفاوت است؛ کار علوم انساني فهم و توصيف است، اما موضوع علوم تجربي اشياي طبيعي است. موضوع علوم انساني چيزهايي است که انسان آنها را ساخته است.
نقد ديگري که از تأثير اومانيسم بر علوم انساني بايد آورد، مفهوم آزادي است. اومانيسم معتقد است انسان آزاد بهدنيا آمده است و بايد از هر قيد و بند تحميلي آزاد و رها شود. آنها براين باورند که نهادهاي ديني قرون وسطي انسان را ملزم به احکام ديني و اخلاقي کردهاند، و از همينرو، اومانيسم را براي برخورد و حتي ستيز با دين پيريزي کردند. آربلاستر مينويسد: «بر اساس اومانيسم، اراده و خواست بشر ارزش اصلي بلکه منبع ارزشگذاري محسوب شده و ارزشهاي ديني که در عالم اعلي تعيين ميشوند تا سر حد اراده انساني سقوط ميکند.»[14]
يقيناً آزادي که از تقابل استقلال انسان با خدا ايجاد ميشود، ظرفيت شگرفي را براي انسان درباره اعمال و افکارش رقم خواهد زد و امکان هرگونه ناهنجاري را در پي خواهد داشت. در اين تعريف از آزادي، اخلاق هيچ جايگاهي ندارد. براي نمونه ابعادي از اين مساله را پي ميگيريم:
اريک فروم، روانشناس، متفکر و جامعهشناس در اينباره ميگويد: «ما در مغربزمين ـ بهويژه در آمريکا ـ دچار بحران هويت شدهايم، چون در جامعه صنعتي در حقيقت افراد به شيء بدل شده و شيء هم فاقد هويت است».[15]
تمدن غربي در مسيري قرار گرفته که عشق و علاقه به ماديات ـ يعني آنچه بيروح است ـ رواج يافته، در نتيجه نسبت به حيات انساني و آثار آن نوعي بياعتنايي و بيعلاقگي پيدا شده است. اين مساله، يعني بيهويتي انسان در تمدن غربي، نشأت گرفته از اصل آزادي مطلق در مکتب اومانيسم است که بايد بهدقت بررسي شود.
الوين تافلر آمريکايي در کتاب معروف موج سوم مينويسد: «در سراسر کشورهاي مرفه، فرياد عجز و لابهاي آشنا بهگوش ميرسد، ميزان خودکشي نوجوانان رو به افزايش است، الکليسم بيداد ميکند، افسردگي رواني همهگير شده است، بربريت و جنايت، مد روز گرديده است ...»[16]
همه اينها بهروشني بيانگر آزادي بيحدوحصر و بدون قيد و بند برگرفته از اومانيسم است و اگر در تعريف آزادي، اطلاق را در نظر نميگرفتند، خدا را به کناري نمينهادند و در مقام دشمني با دين برنميآمدند، بهيقين به چنين سرنوشتي گرفتار نمي-شدند. آزادي، زماني در چارچوب مطلوب قابل تعريف است که بتواند از متافيزيک نيز براي ارزشهاي انساني بهره بگيرد و آن را محدودکننده آزادي انسان نداند.
نبايد از نظر دور داشت که انديشه انسانمحوري يا اومانيسم بهنام آزادي، تعقل را رد کرده است و هدفگيري براي زندگي معقول ناديده گرفته شده است، اين هدف همانا توجه آزادانه و آگاهانه به ارزشهاي والا و متعالي زندگي و دوري از زندگي حيواني و دنيايي محض است.[17]
آزادي به دو بخش تقسيم ميشود:
1. آزادي طبيعي محض
2.آزادي نهايي و آرماني
آزادي طبيعي محض يعني توانايي انتخاب يک هدف از ميان اشيايي که ممکن است روش و ابزار تلقي شود، اما آزادي آرماني يعني نظارت و سلطه شخصيت بر دو قطب مثبت و منفي.
ادامه دارد...
[1] John, Mofasani, Humanism Renassance, op.cit.
[2] مارتين هايدگر، نيچه، ج4، ص28، چاپ نيويورک.
[3] . Lamont, The Philosophy of Humanism, 1977, p. 116
[4] .http://www.jjnet.com/archives/documents/humanist.htm
[5] مهدي گلشني، از علم سکولار تا علم ديني، ص 17.
[6] دان کيوپيت، درياي ايمان، ترجمه: حسن کامشاد، صص 69-70.
[7] کانت، روشنگري چيست؟، ترجمه: فولادپور، ص 51 ؛ معماي مدرنيته، ص 104.
[8] ايان باربور، علم و دين، ترجمه: بهاءالدين خرمشاهي ص 78-80.
[9] توني، ديويس، اومانيسم، Abbagnano، Nicola (Ibid).
[10] قيامه، 36.
[11] مهدي عبداللهي، اومانيسم، پژوهشکده باقرالعلوم.
[12] موسي غنينژاد ، 1376.
[13] فلسفه در روزگار فرو بستگي، رضا داوري اردکاني؛ نگارش خورسنده طاسکوه؛ ص34، 1387.
[14] آربلاستر، آنتوني، ظهور و سقوط ليبراليسم، ص 140.
[15] غربت غرب، ص 11.
[16] موج سوم، الوين تافلر، ترجمه: شهيندخت خوارزمي، ص 504-508.
[17] آزادي در حيات معقول، پگاه حوزه، ش 125، ص14.